
جشن تولد ۱۰ سالگی دختر کوچکم، برای ما خیلی ساده، بدون هرگونه تشریفات و بی گشتوگذار در کیکفروشی و فروشگاه اسباببازی و بدون لباس پرنسسهای دیزنی گذشت. آنقدر ساده که حتی قند، شکلات یا شمعی هم در تولدش نبود.
ما تصمیم گرفتیم که شمع خیالی را روی قوطی لوبیا قرمز بگذاریم نه روی قوطی نخود، تن ماهی یا نخودفرنگی، حتی روی یک قرص نان هم نگذاشتیم. به یک دلیل بسیار ساده که اولین بار بود طعم لوبیا قرمز را در جنگ چشیدیم. فهمیدیم که مزه آن شبیه مزهی بقیه حبوبات است و به جز شکلشان هیچ تفاوتی بینشان نیست، و یک فرق دیگر این است که لوبیای قرمز، در پرواز قوهی تخیل نقش دارد و در داستان معروف «جک و لوبیای سحرآمیز» نمادی از رسیدن به آرزوها بود.
یارای ده ساله چند ماه قبل از جنگ ۲۰۱۴ به دنیا آمد و در طول جنگ آرزو میکردم که ای کاش او را به دنیا نمیآوردم. اما او بزرگ شد و چندین جنگ را پشت سر گذاشت تا اینکه به این جنگ فاجعهبار رسید؛ جنگی که مسیر تمام ناشناختهها را برایش گشود، جنگی که گرمای خانه و زندگی او را گرفت، جنگی که تمام نقاشیهایش را سیاه کرد. او دیگر جایی برای رویاپردازی یا فکر کردن ندارد؛ جز اینکه گرسنگیاش را با گوجه سرخکرده یا ساندویچی از کنسرو نخود رفع کند یا بیسکوییت بیکیفیتی را که از خیابان ۴ شِکِل (بیش از ۱ دلار) میخریم، بخورد. این دختر دیگر ایرادهای بنی اسرائیلی نمیگیرد.
ما خیلی فکر کردیم که چطور غیرممکن را ممکن کنیم و کیکی بپزیم؛ هر وقت یکی از مواد را پیدا میکردیم، دیگری از دستمان میرفت. مدت زیادی تخم مرغها را نگهداشتیم، اما مجبور شدیم آن ها را مصرف کنیم تا خراب نشود. ناگهان آرد زیاد شد اما روغن پیدا نمیشد. بنابراین جستجوی مواد اولیه کیک هم غیرممکن بود، چه رسد به وانیل، خامه و تزیینات، و قالب کیک و پختن اصولی و باکیفیت آن، که همه آنها تقریباً از بین رفتهاند.

در این مناسبت بزرگ، چند گزینه برابرمان بود. جشنمان را در آوارگی و با اکراه از بیسکویتهای بستههای کمک ارسالی و مقدار کمی پاپ کورن برگزار کنیم، یا اینکه جشن تولد را تا بازگشت به خانهمان در غزه یا خانه مادربزرگش در خانیونس به تاخیر بیاندازیم. در میان این بحث، او تصمیم گرفت که حق انتخاب را به خودش بدهیم. صبحانه روز تولدش گوجه فرنگی سرخشده برای خودش به تنهایی بود، و ناهارش یک کنسرو لوبیا بود که دیگر آن را دوست داشت، به همراه مناقیش با پنیر فتا (نوعی نان شبیه به نان پیتزا) که زنان در اردوگاه آوارگان نزدیک به ما میپختند.
در هر شرایطی، دخترم بزرگتر میشود و او در مورد قیمت روغن سرخ کردنی، ظرفیت کپسول گاز و باتریها، قیمت تخم مرغ و کنسرو باقالی و ارده، در مورد لیمو و گوجهفرنگی میپرسد. حتی پیاز که از آن متنفر بود دیگر در منوی مورد علاقهاش است. کتابهای مدرسه، داستانهایش، اسباب بازیها و لباسهایش به گذشته پیوستهاند و اولویت زندگیمان تامین نیازهای ضروری شده است. فرزندانمان روزهای سختی را پشت سر میگذارند. ما آنچه را که از غذای آنها باقی مانده است، میخوریم، تا نعمتها را حفظ کنیم و همیشه به آنها یادآوری میکنیم که دوام نعمتهایشان فقط با شکرگزاری است.
تولدت مبارک یارا کوچولوی من، شاید در سالهای آینده با زندگی که قبلا داشتیم روبرو شویم. آن زندگی دیگر به نقطهای در حافظه ما که از بلای جنگ ضعیف شده، تبدیل گشته است. دختر کوچولوی من، بعد از این جنگ شاید اندکی زنده باشیم تا روحهای فرسودهمان را بازسازی کنیم. امیدوارم که خوب باشیم، تا مثل درخت سیبی که تمام عمرش جوان میماند رشد کنی و بزرگ شوی.
این مطلب ترجمهای بود از شمعة علی علبة فاصولياء الحمراء به قلم هبة الأغا، مادری که از وضع خانوادهاش در جنگ مینویسد.