لیان درحالی برروی تخت بیمارستان دراز کشیده است که دست و پای سوخته و شکستهاش با میلههای فلزی تثبیت کننده خارجی، پیوند های پوستی و پانسمان زخمها به هم متصل است.
شدت جراحات لیان(اسم مستعار) را مجبور کرده بود که به شکم بخوابد.او در این حالت قادر به حرکت نبود و تنها میتوانست سرش را به دو طرف برگرداند. به گونهای که زاویه دیدش از دیوار کنارش به روی ملحفه و سپس اتاقی که در سمت دیگرش بود محدود میشد. اتاقی پر از زنانی دیگ کهر مثل خودش بمبها و گلولههای اسرائیلی تن و جان و زندگیشان را برای همیشه متلاشی کرده بود.
زنی در کنار تخت لیان بر روی زمین میشیند تا از او پرستاری کند؛ زیرا بیمارستان با کمبود بودجه و پرسنل مواجه است و باقی کادر درمان وقت کافی برای رسیدگی ندارند. او غاده(اسم مستعار) است.
بلافاصله متوجه شدم که این دو نسبتی باهم دارند و حدودا بیست و اندی سالهاند. آنها هم تایید کردند که خواهرند. حتی که بدترین وضعشان است هنوز هم بی نهایت زیبا هستند. بخاطر حفظ امنیتشان نمیتوانم شکل و شمایلشان را وصف کنم. ولی آنقدر بدانید که زیباییشان بقدری است که تنها میتوان آن را حس کرد.
هرچند که روزگار پشت سرهم برایشان بدبختی و بیچارگی به بار می آورد، دلسوزانه از یکدیگر مراقبت میکنند، و حتی باهم شوخی می کنند و می خندند.
آن ها از حضور من در جمع دو نفره شان استقبال کردند و هر روز منتظر بودند که به دیدارشان بروم. و درآخر، اطلاعات باارزشی را با من در میان گذاشتند که اکنون میخواهم آن ها را نقل کنم. هیچ مطلبی را بدون اجازه قبلی آنان منتشر نمیکنم . با اینکه این فقط یک داستان عاشقانه است، از شرح جزئیات، آن هم به تفصیل معذورم و با اندکی تغییر و حذف آن را روایت میکنم. زیرا حتی داستان عشق یک فلسطینی هم تهدیدی جدی تلقی میشود! داستان آنها یک افسانه عاشقانه خارق العاده یا یک درام نمایشی ممنوعه که برای نمایشنامه های شکسپیری و فیلمنامهها مینویسند نیست. در حقیقت، آنقدر معمولی و تکراریست که شاید در نگاه اول کسل کننده باشد؛ اما تفاوت اینجاست: عشق زندگی لایان، یعنی شوهر محبوبش لیث (نام مستعار)، مجاهدی در جبهه مقاومت فلسطین است. گروهی که در گفتمان و اندیشه غلط غرب به گونهای مورد تخریب قرار گرفته و درندهخو جلوه داده شدهاند؛ آنقدر که بسیاری حتی نمیتوانند تصور کنند که ظرف وجودی آنها گنجایش عشق و درک احساسات را داشته باشد.
غاده همانطور که گردن و شانههای لیان را ماساژ میدهد، من تلفن همراه مشترکشان را در مقابل دیدگان لیان نگه میدارم و با اشارهاش عکسها را ورق میزنم. تصاویری از لحظات شیرین زندگی اش با لیث. دورهمی های خانوادگی، گشت و گذار لب ساحل، آغوش های عاشقانه، ژست های شاد و سلفی هایی با لبخند. متوجه شدم که هر دو کاهش وزن زیادی داشتند. فکر کنم لیث حتی بیشتر از اینها هم وزن کم کرده. در عکسها، همسرش خوش قیافه است و از چشمان مهربانش سخاوت و جوانمردی میبارد.
نگاه های لیث به همسرش در بعضی از عکس ها بسیار پرمهر و عاشقانه است.
لیان از من خواست که به عکس قبلی برگردم. «این روزیه که نامزد کردیم» وچندتا عکس بعد، «اینم ماه عسلمون بود.»
او دوست دارد تمام جزئیات آن روزها را برایم تعریف کند و من با خوشحالی گوش میدهم. چهره اش را میبینم که با یادآوری خاطرات مثل گل آفتابگردانی که خورشیدش را دیده باشد، شاداب میشود. خاطراتی که در جان و تنش قرار دارند و به او روحی دوباره میبخشند.
آنان مثل هر زوج جوان دیگری، عمیقا عاشق، و پر از امید و آرزو اند. پولهایشان را پس انداز کرده بودند تا یک خانه ساده در زمین خانوادگیشان بسازند و مبلغ قابل توجهی را هم از بانک برای اتمام ساخت و ساز وام گرفته بودند.
لیان و لیث بیش از یک سال را صرف انتخاب کاشی، کابینت آشپزخانه و سایر تزئینات کردند. روزی لیث با گربه ای خیابانی که نجاتش داده بود، به خانه آمد. یک هفته بعد، او مجروحی را به خانه آورد. وقتی لیان اعتراض کرد لیث پاسخ داد: «نمیتوانستم بگذارم همینجوری رنج بکشد و بمیرد.»
مردی که لایان توصیف میکند، شوهری دوست داشتنی است که برای او نامه های عاشقانه می نوشت و نوشتههای خندهدار درجایجای خانه می گذاشت تا زمانی که در محل کارش است، لیان آنها را پیدا کند. او همه این دستنوشتهها و نامه های بلند بالای عاشقانه شان را درون یک جعبه ی پلاستیکی بنفش نگهداشته است.
او پسر و برادری فداکار را توصیف میکند که هر روز به دیدار مادرش می رفت.و در بالا و پایین زندگی در کنار خواهر و برادرش بود. عموی شوخی که خواهرزادهها و برادرزادههایش خیلی دوستش داشتند. یک مراقب و حامی که به حیوانات ولگرد در خیابان آب و غذا میداد. مردی که اعتقاد و آرمانش در ارزشهای اسلامی چون رحمت و عدالت ریشه دوانیده است. پسری بومی که با فداکاری اسلحه به دست می گیرد تا کشورش را از چنگ استعمارگران ظالم خارجی آزاد کند.
خانواده آن ها خانوادهای است که برای جانفشانی در راه آزادی ملی عزمی راسخ دارد. مشتاق و آماده جانفشانی برای وطنشان؛ برای اینکه روزی با عزت وسربلندی در مسجدالاقصی اقامه نماز کنند و در زمین های پدریشان قدم بگذارند.
ایمان عمیق
این زوج اشتیاق زیادی برای بچه دار شدن داشتند و چیزی که لیان را آزار میدهد این است که هنوز مادر نشده است. اما فورا ناامیدی را کنار میزند و تسلیم خواست و مشیت الهی میشود.
او میگوید:«الحمدالله»
این ذکر ملجا همه است. لیان میگوید:«خدا برای هرکس برنامه ای دارد و مقدراتی انگاشته. ما کی هستیم که بخواهیم اینها را زیر سوال ببریم.»
خانواده آنها خانوادهای است با اعتقادات عمیق آن هم در جامعهای که ریشههایش در دین و ایمان به خدا مستحکم مانده مردم گاهی میگویند:«با این وجود، ما خیلی خستهایم. و این مصیبت خیلی بزرگیه برامون»
دوباره گفت:«الحمدالله»
اما من خشمگینم و اغلب اوقات، آرزو دارم خدا انتقام مردم غزه را بگیرد. آنها بالاخره باید تقاص پس دهند.
لیان گفت:«زمانش که برسد، خداوند آن ها را بازخواست میکند.»
وقتی اسرائیل شروع به بمباران غزه کرد، کمتر از یکسال بود که آنها در خانه جدیدشان زندگی میکردند.
لیان میگوید: «لذت زیادی نبردم و آن روز ها خیلی زود تمام شد.»
آن روز، آنها نمیدانستند که قرار است چه اتفاقی بیافتد. اما لیث میدانست که باید خانوادهاش را جمع کند و قبل از اینکه تفنگش را بگیرد وبه جنگ برود، آنها به جای امنی بفرستد. او از لیان قول گرفت که از دوتا بچه گربه کوچولویشان به خوبی مراقبت کند.
لیان گفت:«الان که دیگه نمیشه!» اما او گربه ها را دوباره به لیان داد و گفت: «اونا روح و جان دارن و تحت حمایت ما هستند. اونا تنهایی جان سالم به در نمیبرند.»
او برای ابراز دلبستگی و قداست عشقش به لیان، پیشانیاش را بوسید. او جای جای صورتش را میبوسید و لیان نیز با همان شور و اشتیاق همسرش را بوسید.
آنان دقایقی طولانی یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند و نذر کردند که به خواست خدا همدیگر را دوباره ببینند. و اگر در این دنیا نشد، پس در آخرت در کنار یکدیگر باشند. لیان با چشمانی گریان برای سلامتی او دعا میکرد و با تضرع از خدا میخواست که از معشوقش محافظت کند.
وقتی لیان را دیدم، پنج ماه بود که از آن خداحافظی تلخشان میگذشت و او همچنان هر روز برای همسرش دعا میکرد. شنیده بود که اسرائیلیها همسرش را دستگیر کردهاند اما نمیدانست که او هنوز زنده است یا نه.
من فهمیدم که او حداقل شکنجه شده و احتمالا هنوزهم زیر شنکجه بود. لیان نیز مطمئناً این را میدانست. اما من در اینباره صحبتی نکردم که مبادا غم دلش تازه شود.
مدت زیادی از جدایی آنها نگذشته بود که اسرائیل خانه جدیدشان را در یک آن به ویرانه تبدیل کرد.
چند هفته بعد، لیان به آنجا برگشت تا ببیند میتواند چیزی از وسایل زندگیاش را پیدا کند یا نه.
چیزی از اسباب زندگیشان باقی نمانده بود اما جعبه پلاستیکی بنفش رنگش به طرز معجزه آسایی سالم مانده بود. جعبه ای تمام که نامههای عاشقانهشان رادر آن نگه میداشت.
نجات یافتن از زیر آوار
این دو خواهر و خانواده شان و برای اینکه زنده بمانند مدام از خانهای به خانهای دیگر نقل مکان میکردند و هر دفعه آن گربههای کوچولو را نیز با خود میبردند. تا اینکه خانهای که در آن اقامت داشتند هدف موشک قرار گرفت.
آخرهای شب بود و بیشتر افراد طبقه سوم آپارتمان خواب بودند. غاده در کنار مادرش نشست و مثل اکثر شبهای دیگر، قبل از خواب با هم گپ میزدند. او صدای موشک را نشنید. درواقع، تقریباً همه میگویند، وقتی خانهای مورد هدف قرار میگیرد، ساکنینش صدای بمب را نمی شنوند. مردم میگویند که اگر صدایش را میشنوید، بدین معناست که به اندازه کافی از انفجار فاصله دارید. اما غاده قبل از اینکه سنگینی آوار را بر پشتش حس کند، در یک لحظه نور قرمزی را دید. بازویش به طرز عجیبی دور گردن و بالای سرش پیچ خورده بود.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود، تا اینکه صدای ترک خوردن و شکستن آوار به گوشش رسید. او دست و پاهایش را میدید که زیر وزن تکه بتنی شکسته تقلا میکنند. بتنی که در مقابل خودش به پاهایش اصابت کرد.
خاکستر سوخته سوی چشمانش را گرفته بود و قادر نبود جایی را ببیند. او سعی میکرد مادرش را پیدا کند، اما مطمئن نبود که دستش واقعاً حرکت می کند یا نه.
صدا زد:«اُمی» [مادر] اما جوابی نشنید
او شهادتینش را سر داد. شهادتین آخرین گواهی است که یک مسلمان در پیشگاه خداوند و در واپسین لحظات زندگی میدهد. اما او هنوز زنده بود. چیزی نگذشت که صدای برادرش قصی را شنید که فریاد میزد: «کسی زندست؟»
اما لیان این لحظات را جور دیگری تجربه کرد. در واقع او صدای موشک را شنیده بود.
معمولا هنگامی که در هوا متلاشی میشود صدای صفیر میدهد و به دنبال آن هنگام برخورد یک صدای بوم ایجاد میکند. لایان صدای صفیر را شنید، و منتظر صدای انفجار بود. اما این صدا را اصلا نشنید و برایش گیج کننده بود.
در عوض، صدای زنگ در گوشش افکارش را از هم گسیخت. دهانش پر از سنگریزه و خاک بود و به سختی آنها را بیرون ریخت.
سعی کرد جابجا شود، اما قادر به حرکت نبود. در آن لحظه متوجه شد که در میان آوار دفن شده است. او شهادتینش را گفت و در انتظار مرگ بود. سپس صدای برادرش قصی را شنید که فریاد میزد: «کسی زندست؟»
با گریه گفت: «من اینجام» «من زنده ام» اما حالا صدای خودش هم گنگ شده بود. وحشت زده، دوباره سعی کرد صدا بزند، اما باز صدای خودش را نمیشنید. او مطمئن نبود که زنده است یا مرده.
دوباره شهادتینش را گفت و برادرش را صدا زد. صدای زنگ در گوش هایش به یک سکوت درونی ترسناک تبدیل شد.
او می توانست صدای حرکت امدادگران را بشنود، اما صدای خودش را نمیشنید و فکر می کرد که لال شده است. تصور میکرد که به تنهایی، و در تاریکی و سرمای زیر آوار دچار مرگی تدریجی خواهد شد و این در حالیست که کسی صدای گریهاش را نمیشنود تا نجاتش دهد. او میگوید: «حتماً بیهوش شدم، زیرا چیز بعدی که دیدم چند امدادگر بود که بدنم را از زیر آوار بیرون میکشیدند.»
تمام دنیای ما
چندین نفر از اعضای خانواده شان در آن روز به شهادت رسیدند. اسرائیل دوتن از خواهر و برادرهای لیان و همچنین، عمه ها و عموها و عمو زادهها و همسرها و بچه هایشان، و حتی آن دو بچه گربه ای که لیان قول داده بود از آنها محافظت کندرا به قتل رساند.اما از همه دردناکتر شهادت مادرش بود.
لیان و غاده هر دو گفتند: «مادرمان همهی دنیایمان بود.» آنها عکسهای مادرشان را نشانم دادند؛ شیرزنی محبوب بود و سرپرست و بزرگ این خانواده متحد و همبسته. گاهی غاده او را در خواب صدا میزند و دیگر زنان اتاق بیمارستان را بیدار میکند.
باز هم تنها چیزی که از بمب دوم جان سالم به در برد همان جعبه پلاستیکی بنفش رنگی بود که نامه ها و یادداشت های عاشقانه شان در آن بودند.
او می گوید: «خدا نامههایمان را نه تنها از یک بمباران بلکه از دو بمباران نجات داد، چون عشق ما واقعیست.» و ادامه داد:«فقط میخوام بدونم حالش خوبه یا نه.»
یک هفته پس از اقامتم در غزه، و در یکی از روزهای طولانی که در جای دیگری از غزه بودم، آنها با من تماس گرفتند و خواستند که به بیمارستان بروم. به محض اینکه به آنجا رسیدم، به کنار تختش که در گوشه اتاق بود رفتم. هر دو ذوق زده بودند و لبخند بر چهرههای زیبایشان نقش بسته بود.
«کل روز منتظرت بودیم تا خبرهای خوبی رو بهت بدیم.» و من مشتاق وکنجکاو بودم که بشنوم. او اشاره کرد که نزدیکتر بیایم. گوشم را نزدیک صورتش بردم و او به آرامی زمزمه کرد: «لیث زنده است.» او در زندان (از بیان نامش معذورم) است.
با اینکه هیچوقت این مرد را از نزدیک ندیده بودم، وقتی فهمیدم زنده هست از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم. و از خدا میخواهم که او را حفظ کند و او را به خانه و همسرش لایان برگرداند. من برای دیدار مجدد آنها دعا می کنم و احساس افتخار میکنم که این لحظه وساعت تکرار نشدنی، امیدبخش و آرامش دهنده را با ان ها شریک شدم.
تلویزیون اسرائیل اخیراً ویدئوهایی از یک زندان ناشناخته را پخش کرد که نشان میدهد فلسطینیهایی را که ربودند را پیوسته مورد سوء استفاده قرار داده و آزار و شکنجه میکنند. نمیدانم که آیا لیث در میان این مردان است یا نه. مردانی که بالاجبار در این موقعیت تحیرآمیز قرار گرفتهاند. زیرا اسرائیلیها در موردشان به گونه ای صحبت می کنند که گویی آنها حیواناتی موذی هستند.
وقتی اخبار و تبلیغات کذب و عوام فریبانه غرب درمورد تجاوزات جنسی که نیروهای حماس مرتکب شدهاند را میخوانم، به لیث فکر میکنم. میدانم که آنان فقط دروغهای صهیونیستها را طوطی وار تکرار میکنند. چون نه تنها شواهدی برای اثباتش ندارند بلکه خبرنگاران بی وجدان در سراسر دنیا در داستانهایشان گزافه گویی میکنند و لاف میزنند؛ ازجمله برجستهترین آنها نیویورک تایمز است. رسانهای که یکی ازمقامات نظامی سابق اسرائیلی نقش عمده ای در تحریر مقالات آن دارد. و این شخص کسی است که در رسانه های اجتماعی نظراتی درمورد نسل کشی را لایک میکند؛ از جمله یکی از نظرات که میگفت اسرائیل باید: «نوارغزه را به کشتارگاه تبدیل کند.»
قلبا میدانم که این ها همه دروغ است؛ چون ما هم مثل خیلی از فلسطینیان ارزشهایی را که به حماس جان میبخشد را درک میکنیم. از حماس درمورد چیزهای زیادی میتوان انتقاد کرد، و این کار را هم انجام میدهند. اما تجاوز به عنف، آن هم تجاوز جمعی، دروغی بیش نیست.حتی بزرگترین مخالفان حماس، از جمله اسرائیل، میدانند که چنین اعمالی در وهله اول هرگز در میان خود نیروهای حماس قابل تحمل نخواهد بود و در شرایط غیرمحتمل، اگر هم اتفاق بیفتد، با اخراج و یا اعدام مجازات خواهند شد.
خداوند لیث و هر مبارز فلسطینی را که خانواده خود را ترک کردند تا جانشان را برای آزادی همه فدا کنند، حفظ کند.
من همچنان امیدوارم روزی بیاید که لیث و لیان دوباره در کنار هم باشند و خانهشان را بازسازی شده و مملو از سرو صدای فرزندانشان و دورهمی های خانوادگی بازماندگان ببینم.