روایت‌های زندگی

گذر از ایست بازرسی اسرائیل: رنج من در آوارگی از شمال نوار غزه به جنوب آن

روایت خواندنی از فرار به جنوب

در شمال غزه که بودیم، دو بار آواره شدیم، بار اول به خانه عموی بزرگم و بار دوم بعد از ۴۵ روز مجبور شدیم خانه او را تخلیه کنیم و به خانه عمه‌ام برویم. حملات شدید زیاد شد و گلوله‌های توپخانه از همه طرف بر سرمان می‌بارید. خانه های اطراف ما، بخاطر بمباران بر سر صاحبانشان ویران شد. کمربند آتشین لحظه‌ای متوقف نمی‌شد و بدتر از همه این‌ بود که خدمات‌رسانی در بیمارستان‌های غزه متوقف شد. اسرائیل بیمارستان‌ها و حتی قبرستان‌ها را محاصره و مسیرهای اطرافشان را شخم زد تا رسیدن به آن‌ها غیرممکن شود.

ما مجبور شدیم خانه عمویم را ترک کنیم، چرا که دیگر مجال صبر نبود و دلیلش، وحشتمان بود؛ وحشتی که از دیدن شهدای بی کس و کاری که نه نمازی بر آنها خوانده می‌شد و نه حتی کسی بود که دفنشان کند و همچنین مجروحانی که روی زمین افتاده بودند و کسی نبود تا کمکشان کند، در وجودمان رخنه کرده بود.

تصمیم برای حرکت به سمت جنوب خیلی سخت بود، در ابتدا تصمیم گرفتیم شب را در خانه عمه‌ام بمانیم که از خانه عمویم چندان دور نیست و حتي امن تر هم به حساب نمی‌آمد. سپس بنا شد درباره اینکه آیا صبح به جنوب برویم یا نه تصمیم بگیریم. به خانه عمه‌ام رفتیم در حالی‌که فکر و خیال هیچ کداممان را رها نمی‌کرد.

زن عمو: میخوایم اینجا بمونیم؟

من: نه، جنوب ممکنه امن‌تر باشه.

خواهرم: نه، به خدا اگر بمیرم، از شمال نمیرم.

مادرم: درسته، به نظرم بهتره با آبرو در خانه‌مان بمونیم.

برادر بزرگم: بابا نظرت چیه؟ بمونیم یا بریم؟

پدرم: به خدا نمی‌تونم فکر کنم. نمی‌دونم چی درسته . نمی‌خوام گناه سه خانواده بر گردنم بیاد. می‌ترسم بریم و درست این باشه که بمونیم.

این همه سردرگمی و دشواری در تصمیم‌گیری، دلیلش آن بود که در اخبار، از قتل و دستگیری مردان، زنان و کودکان در ایست بازرسی شنیده بودیم. آن شب واقعا طولانی‌تر بود و همگی به دنبال راه چاره بودند. موج‌های رادیو را عوض می‌کردیم تا شاید خبری از پایان جنگ و آتش‌بس باشد، اما امیدهایمان ناامید شد.

میدان_کویت_در_غزه_قبل_از_جنگ_طوفان_الاقصی
میدان کویت در غزه قبل از جنگ طوفان الاقصی که مجسمه‌های آن شبیه به برج‌های کویت هست.

صبح روز بعد، دقایقی پس از اینکه پدرم تصمیم گرفت ما در شمال بمانیم، برادرم با اتوبوسی آمد و گفت: «ما دیگر نمی توانیم اینجا بمانیم، امن نیست.» ما از این تصمیم چندان راضی نبودیم. زیرا معنای رفتن این است که ما روحمان، خاطراتمان، دوستانمان و هر آنچه مربوط به این مکان است را رها کرده‌ایم. ما به همراه خانواده عمویم و خانواده برادرم با اتوبوس کوچکی که حتی در آن جا نمی‌شدیم، رفتیم. با اشک و آغوش از عمه‌ام که حاضر به آوارگی شدن نبود، خداحافظی کردیم. مدام فکرمان با این ترس درگیر بود که آیا دوباره برمی‌گردیم و او را می‌بینیم یا نه؟
اتوبوس ما حرکت کرد. بازگویی احساسات و وحشتمان از آینده نامعلوم برایم سخت است. در راه از پنجره اتوبوس به خانه‌ها و جاده‌های ویران‌شده که دیگر برای زندگی مناسب نبودند نگاه می‌کردم. راه کاملا تخریب شده بود. به میدان “کویت” رسیدیم که آخرین ایستگاه برای ماشین‌هاست. از اتوبوس پیاده شدیم و وسط راهی ایستادیم که مردم زیادی در آن بودند.

من: این همه مسافت رو میخوایم پیاده روی کنیم!

بابا: نمی‌دونم والا.

سر و کله چند گاری‌ که با قاطر کشیده می‌شدند پیدا شد و از ما پرسیدند که ما کمک می‌خواهیم یا نه؟ که با گاری‌ها به منطقه استقرار ارتش برویم؛ آن‌جا اسرائیلی‌ها ایست بازرسی راه انداخته‌اند و برای ادامه مسیر به سمت جنوب باید از آن عبور کنیم. برویم؟ هیچ گزینه دیگری نداشتیم! راه دیگری نبود و به خاطر زن عمویم که از ده سال پیش توان حرکت نداشت، نمی‌توانستیم پیاده برویم. سوار گاری‌ها شدیم و بخاطر وضعیتمان گریه می‌کردیم.

به محل استقرار ارتش اسرائیل رسیدیم. افراد زیادی را اجبارا روی زمین نشانده بودند. سربازان به ما دستور دادند که کارتهایی شناسایی را به دست بگیریم و دستانمان را بالا بیاوریم  و در زیر هرم آفتاب زانو بزنیم. هر کس این کار را نمی‌کرد، سیبل تک‌تیراندازان می‌شد. مجبور شدیم این کار را بکنیم و ‌مسلسل‌ها از همه جهت‌ها ما را تحت نظر داشتند و در مقابل ما تانک‌ها و کامیون‌های ارتش تردد می‌کردند. مردم دو دسته بودند: دسته اول افراد در حال عبور از ایست‌بازرسی _گذرگاهی تنگ برای ده‌ها هزار نفر_ و دسته دوم مردمی که روی زانو نشسته‌اند و منتظر رسیدن نوبت عبورشان از ایست‌بازرسی هستند. بالاخره نوبت رد شدنمان رسید. من، پدرم، خواهرم، برادر بزرگم و همسر و فرزندانش در صف سوم بودیم که سربازی با  توهین گفت جلو برویم و رد شویم. کسانی که جلوی ما ایستاده بودند، جلو رفتند و بعد سرباز گفت که بایستیم اما به خاطر صدای ضعیف بلندگو، هرج و مرج، هواپیماهای شناسایی که بالای سرمان بود و تانک‌های رژیم نشنیدیم سرباز چه گفت و به راه افتادیم. سربازها شروع به تیراندازی به سمتمان کردند و گلوله ها بالای سر و زیر پایمان بود و اگر لطف خدا نبود، زخمی می‌شدیم. تیراندازی کردند چون کامیون‌های مواد غذایی سربازانشان می‌آمد تا از جلوی ما عبور کند و ما باید می‌ایستادیم تا این کامیون‌ها رد شوند.

در حین عبور، ارتش به بزرگ و کوچک دستور داد که به سمت چپ که دوربین‌هایی وجود داشت، نگاه کنیم، هرکس این کار را نمی‌کرد، بازداشت می‌شد. من زودتر از خانواده‌ام رد شدم و جلوی خودم تعداد زیادی از جوانان و سالمندان را دستگیر کردند. من، پدرم، خواهرم، برادر بزرگم و همسر و فرزندانش با قلبی آکنده از وحشت و با قدم‌های پیاده از ایست بازرسی گذر کردیم و ایستادیم که بقیه افراد فامیل (برادرم که ویلچر زن عموی ناتوان از حرکتم را می‌راند به همراه مادرم و دختر عموهایم) هم برسند. از جنایات اشغالگران می‌ترسیدیم. یا یک نفر را جلوی چشممان می‌کشتند یا یکی از ما را دستگیر می‌کردند یا نمی‌گذاشتند گاری‌ها عبور کنند و همه ما وحشت داشتیم که خدایی ناکرده اتفاق بدی بیفتد. بعد از نیم ساعت چشمان پدرم پر از اشک شد: الحمدلله خانواده‌ام به سلامت رسیدند. برادرم گفت جلوی آن‌ها پیرمردی روی ویلچر بود که از پای زخمی‌اش خون و کرم خارج می‌شد. مرد جوانی هم آن را هل می‌داد. سرباز مرد مسن را مجبور می‌کند که بایستد و راه برود و با ادعای اینکه او دروغ می‌گوید و قادر به حرکت است، مرد جوان همراهش را هم بازداشت کرد.

-آیا می توانید آن را تصور کنید؟

-البته که نه.

این چیزی است که توانستم بیان کنم، اما رنج بسیار زیادی وجود دارد که قابل توصیف نیست و شما نمی‌توانید تصورش کنید.

به عنوان مثال، چگونه کودکان خردسال با تهدید اسلحه در ایست‌های بازرسی می‌ایستند؟ چگونه یک بیمار سالمند می‌تواند در مسافت‌های طولانی زیر نور خورشید راه برود؟ یک مادر چگونه می‌تواند نوزاد خود را در دست بگیرد و به او شیر ندهد در حالی که او از گرسنگی و ترس گریه می‌کند؟

آوارگان فلسطینی به سمت جنوب غزه
آوارگان فلسطینی به سمت جنوب غزه

پس از رسیدن به رفح و خانه عمه کوچکم که تصمیم داشتیم به آن پناه ببریم، جای کافی برای همه نبود چراکه بستگان آواره‌شده آن‌ها هم در خانه بودند. یک شب را در جایی تنگ سر کردیم و به محض اینکه صبح شد پدرم با برادرانم به جستجوی جایی برای ماندن رفتند. به خاطر تعداد زیاد آوارگان در رفح، هیچ خانه‌ای برای اجاره کردن پیدا نکردیم. با سختی زیاد انباری را پیدا کردیم که یک اتاق، یک آشپزخانه کوچک، و یک دستشویی داشت و تصمیم گرفتیم آن‌جا بمانیم. تهیه پتو و رختخواب بی‌نهایت سخت بود و ما هنوز از سرما و گرسنگی رنج می‌بردیم.

این شرایط گذران زندگی ما در غزه است و این فقط قصه من است. داستان‌های زیادی وجود دارد و پشت هر داستان هم   آدم‌هایی، داستان‌ها چه قابل توصیف باشند چه غیرقابل توصیف فرقی ندارد چرا که همه آنها دردناکند.

این روایت ترجمه‌ای بود از حكاية معاناتي في النزوح من شمال القطاع إلى جنوبه عبر الحاجز که سه ماه گذشته توسط شمس عاشور منتشر شده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا