روایت‌های زندگی

از رنج آوارگی و نجات از بمباران‌ها تا دستگیری

روایت یک فعال رسانه‌ای اهل غزه

تردید دارم که جنگ ۷ اکتبر غزه از همه نظر متفاوت است، هر چیزی که زنده است یا حتی نشانی از زندگی دارد را می‌بلعد. دیگر جایی برای فرار از غزه رنگ پریده و بدن بی جان محاصره شده‌ از همه طرف و همه چیز، نبود. 

روزی که شایعه‌ی آوارگی از شمال به جنوب شروع شد برایمان باور پذیر نبود تا اینکه شایعه به واقعیت پیوست و اعلام کردند همه چیز در شمال بر اساس تقسيم بندی رژیم خواهد سوخت. 

بمبارانی وحشیانه به شکل کمربند آتشین بر خانه ها و مناطق مسکونی آغاز شد و خانه ها را با ساکنانش در زمین دفن کرد و هیچ فرصت نجاتی باقی نگذاشت.

سائد حسونه
سائد حسونه، فعال رسانه‌ای و راوی داستان

و باز نجات…

من و خانواده‌ام در محله الیرموک و کنار خیابان اصلی الجلاء غزه زندگی می کردیم، که از آرام ترین محلات به حساب می آمد البته تا قبل از جنگ! چیزی که در مخیله من و خانواده ام نمی گنجید این بود که به اين منطقه  حمله موشکی خواهد شد. با هدف قرار گرفتن خانه و خانواده‌ام مجبور شدیم به مدرسه‌ای پناه ببریم. پس از آن به مدرسه و پناهگاه آوارگان هم راکت اصابت کرد و ترکش‌های آن در مدرسه پخش شد. اندکی قبل تر، من و خانواده‌ام از مرگ حتمی زیر کمربند آتشین نجات پیدا کرده بودیم. بیش از ۱۰ هواپیمای جنگی در هر لحظه ۵۰ موشک بر ۴۰ خانه و ساختمان «تاج هوم ۳» که آپارتمان ما در آن بود، ریختند و ساختمان ما با ساکنانش زیر آوارها رفت. بیش از ۲٠٠ نفر شهيد شدند. اگر عنایت خدا نبود ما زیر چندین تن آوار دفن و مفقود می شدیم.

وسایل کارم از بین رفت

در این بمباران تمام ابزار کارم را به عنوان متخصص رسانه‌های اجتماعی از دست دادم. در کنار آن برق و اینترنت  تمام مناطق شمالی نوار غزه قطع شد. 

سائد حسونه
سائد حسونه در حال سخنرانی برای دانشجویان

با این وجود، از بمباران نجات یافتیم. این بمباران فقط یکی از هزاران بمباران دیگر شمال غزه و مناطقی است که به اسم  میدان جنگ واردشان شده و ايده “زمین سوخته” را در آن‌ها اجرا می‌کنند، تمام ساکنین این مناطق را مجبور به آوارگی کردند و اگر کسی مخالفت می‌کرد پاسخش را با موشک‌هایشان می‌دادند.

پس ما به محله الشجاعیه و خانه بستگانمان رفتیم و بعد از چند روز آن خانه هم شدیدا بمباران شد؛ بار دیگر نجات یافتیم اما با آسیب هایی بیشتر و شهدایی از نزدیکانمان که اکثرا جوانان و حتی نوزادان بودند.

صدمات جدی

آمنه و ضحی
آمنه همسر سائد و ضحی دختر کوچکش

به دنبال سرپناهی دیگر به منطقه قدیمی غزه رفتیم، جایی که رژیم اعلام کرده بود میدان جنگ نیست و منطقه‌ای امن است. همان شب با بمباران ساختمانی که کنار پناهگاه ما بود غافلگیر شدیم. بمب های بشکه ای آن منطقه را نابود کرد؛ آوار ساختمان و بدن های تکه پاره بر سرمان خراب شد. دیواری بزرگ بر سر من و فرزند کوچک ۴ ساله‌ام ریخت که نجات ما از تنها به معجزه خدا ممکن بود. همسرم و دختر شیرخواره‌ام نیز سرشان زخمی شد. دختری که هم سن این جنگ است، دو روز بدون خدمات درمانی ماند و مادر تب و تاب نجاتش بودیم. غیر ممکن بود بعد از ویرانی کامل همه زیرساخت‌ها، آمبولانس یا مرکزی درمانی پیدا کنیم.

دستگیری

بعد از آتش بس موقت هفت روزه از طریق پیام‌ها و تماس‌های پشت سرهم، مناطق التفاح، الدرج، الشجاعیه و شهر قدیمی غزه را به عنوان میدان جنگ اعلام کردند و خواستند که به سمت غرب غزه حرکت کنیم. نقشه‌ای در وبسایت‌های اسرائیلی و برگه‌های چاپی که بر سر مردم ریختند منتشر کردند و کنارش نوشتند این مناطق امن است و می‌توانید به آنها نقل مکان کنید.

بمباران های وحشیانه ما را تحت فشار قرار داد که بپذیریم و به آپارتمان مسکونی ساختمانی در محله النصر برویم. یک روز بعد از اسکان خانواده‌ام و تعدادی از بستگانمان در محله النصر با محاصره کامل مکان توسط تک تیراندازهای رژیم غافلگیر شدیم. از پنجره های ساختمان جنازه هایی را می دیدیم که به نظر می آمد برای یافتن آب و غذا خارج شده بودند و حالا به آن ها شلیک شلیک شده بود. بعد از ۵ روز خودمان هم دیگر آب و غذا و حتی شیر خشک نوزاد نداشتیم.

در دو راهی سوختن در آتش گرسنگی و تشنگی یا خروج از پناهگاه و کشته شدن توسط صهیونیست‌ها بودیم. در همین روزهای تلخ، تانک‌های رژیم ساختمان مسکونی ما را محاصره کردند؛ تانکی جلوی در ساختمان مستقر و شلیک‌های متناوب آغاز شد و آپارتمان طبقه همکف در تیررس مستقیم بود. با زنان و کودکان به آپارتمان طبقه ۴ پناه بردیم تا از تیراندازی مستقیم در امان باشیم اما با انفجار در ساختمان و ورود وحشیانه یگان ویژه‌ای ۱۵ نفره به داخل آپارتمان، شوکه شدیم. کاملا مجهز بودند و اسلحه هایشان را به سمتمان نشانه گرفتند و زنان و کودکان را در یک سمت نگه داشتند و با فضایی از ترس و وحشت اجازه تکان خوردن به آنها نمی دادند. از ما مردان خواستند تمام لباس هایمان را به جز لباس زیر در بیاوریم و التماس زنان برای صرف نظر از آن بی نتیجه بود.

دستانمان را محکم پشتمان بستند و هر چیز ارزشمندی را که داشتیم، گرفتند، موبایل و کیف پول و کارت های شناسایی مردان و زنان.از زنان و کودکان خواستند به “جنوب” بروند، چیزی که غیر ممکن و دست نیافتنی بود و چگونه می توان در ربع ساعت و با وجود تهدیدها به آن جا رفت؟ اگر دستورات انجام نمی شد مستقیم با پهپادها بمباران می شدیم. پس در صحنه ای هولناک بین ستونی از تانک ها و خیل سربازان، ما مردان را با ضرب و شتم و بیش از یک کیلومتر پیاده روی با پای برهنه به ساختمانی مسکونی بردند که رژیم از آن به عنوان بازداشتگاه و مرکز بازجویی میدانی استفاده می‌کرد.

چشمانمان را محکم بستند؛ سربازان رژیم صورت و بدنمان را با سیگار و فندک می سوزاندند، با زشت ترین توهین ها هتک حرمت و شرافت می کردند و با پا و قنداق اسلحه به سر و پشتمان بی رحمانه می‌کوبیدند. ما را به بالای ساختمان بردند و روی کاشی های سردی که پر از خرده شیشه بود، کشاندند. خواستند که به شکل U که استرس زا ترین نوع نشستن است، بنشینیم. اندکی بعد تعادلم را از دست دادم و احساس سنگینی شدیدی روی دستانم کردم. در این حال ضربه‌ای سنگدلانه با مسلسل M16 به کمر و سرم زده شد، دچار سرگیجه‌ای وصف ناپذیر شدم. از من خواستند به فلسطین و مردمش ناسزا بگویم و تکرار کنم: “زنده باد مردم اسرائیل، درود بر ارتش اسرائیل” این اتفاق با بازداشت شدگان دیگر هم تکرار شد. در میان آن ها از نوجوان ۱۶ ساله تا مرد ۶۰ ساله و مردی فلج هم بود. بعد از ساعت‌ها سرمای سوزناک و با وزش باد سردی از پنجره شکسته، روی زمین دراز کشیده بودم و داشتم کنترل سیستم عصبی‌ام را از دست می‌دادم. بارها از سربازان خواستم دستانم را باز کنند و با خشونت و فحاشی نپذیرفتند. سربازی آمد و در گوشم زمزمه کرد: می کشمت اگر اتفاقی که ۷ اکتبر افتاد رو دوست داشتی! و این باعث وحشت در دلم شد. چرا که نمی‌دانستم سربازی که فقط موظف به نگهبانی از من است، چه کاری خواهد کرد.

بازجویی بی رحمانه

بعد از چند ساعت افسری که عربی بلد بود، به همراه نگهبانان آمد و مرا به مکانی تاریک بردند و چشم‌بند را از چشمانم برداشت. دیدم که روی توالت فرنگی  در دستشویی نشسته‌ام، سربازی تفنگش را به سمت سرم گرفته بود و افسر روبرویم نشسته بود. فهمیدم که در یک بازجویی میدانی مستقیم هستم. سوالات مفصلی از ماهیت کارم، تاثیرش بر جنگ، دلیل حضورم در محل دستگیری، ارتباطم با هر فعالیت حمایت کننده از اتفاق ۷ اکتبر و نقش من در آن، پناهگاه‌هایی که رفتم، دلیل نرفتنم به جنوب نوار غزه و مسیر حرکتم در این مدت پرسید. افسر به صورتم محکم سیلی می‌زد و جواب می‌خواست. برای چند ساعت فضای وحشتناکی بود و به من گفت که ۶ فرزند دارم و باید از آن‌ها محافظت کنم و اگر بفهمد کوچکترین ارتباطی با ۷ اکتوبر دارم در جا مرا می‌کشد.

شرایط غیر انسانی بازداشت

بعد از ساعت‌ها بازجویی، مرا با دستان و چشمان بسته به جای اول در همان هوای سرد برگرداندند. داشتم دچار فروپاشی می‌شدم. آب خواستم، قبول نکردند. خواستم دستشویی بروم، با تاخیر شدید آمد و فحش‌های رکیکی نصیبم شد. پس از زمان طولانی، سربازی مرا به یک دستشویی روباز برد. صدای سربازان را می‌شنیدم که می‌نوشند و  می‌خورند و می‌خندند به صدای انفجارهایی که در محل بازداشتمان بود و خطری بزرگ برای زنده ‌بودنمان داشت. لباس یا هر چیزی که خودم را با آن گرم کنم خواستم و موافقت نشد. ساعت‌ها بعد سرباز با تکه پارچه‌ای که نیمی از بدن را هم نمی‌پوشاند، آمد. سعی کردم با همان کنار بیایم و بر پهلویم دراز کشیدم تا استراحت کنم. سرباز لگد محکمی به من زد و گفت: خواب ممنوع است. عینک زده بودم و چشم‌بند را سفت رویش بسته بودند. از سرباز خواستم کمی آن را شل کند؛ چشم‌بند را باز کرد، عینک را به زمین انداخت و شکست و بازهم چشم‌بند را محکم بست.

وضعیت رهایی

در همین حال، صدای افسر را شنیدم که می‌گوید: “بوکر توف (صبح بخیر) ساعت هفته، بیا بریم پایین. ” سربازها مرا کشیدند و بدون اینکه چیزی از پله‌های ساختمان ببینم، پایین بردند. انقدر تلو تلو خوردم، احساس کردم این مسیر تمام نخواهد شد که در زیرزمین باز شد و چشم بند را باز کردند. هم‌چنان دست‌بسته و بدون لباس بودم که خودم را دوباره میان تانک‌ها و مسیری که بالای ساختمان‌هایش پر از تک تیرانداز بود، دیدم. سربازی گفت به سمت خیابان حرکت کنم و از تل آوارهایی که پرچم اسرائیل روی آن هست، بالا بروم و برنگردم. (آن لحظه تصور کردم که لحظه اعدامم است.) اما سرباز خواست مستقیم بروم و منطقه را ترک کنم و به مناطقی که از نظر رژیم امن هست اشاره‌ای نکرد. بعد از یک کیلومتر و نیم پیاده روی، کسانی را دیدم که هر لباسی داشتند به من دادند تا بپوشم. بینایی‌ام که بعد از شکستن عینکم توسط سرباز به شدت تضعیف شد، به سختی مرا به مقصد رساند.

آسیب‌ شدید جسمی

مرحله جدیدی از جستجوی خانواده‌ام آغاز شد و وجودم پر از ترس و نگرانی از سرنوشت آن‌ها بود. آن‌ها در شرایط وحشتناک و سختی رفتند و با شرایط اسفبار خودم، مراکز اسکان آوارگان را گشتم. بعد از مدتی طولانی، پناهگاه آن‌ها در شمال غزه را پیدا کردم. چند روزی پس از بازداشتم و شرایط اسفبارش، مشکلات زیادی ناشی از حمله‌ی ناگهانی عصبی، فشار جسمی و مشکلات بینایی گریبان‌گیرم است که نیاز به مراقبت زیاد و توجه دارد اما همه امکانات در این جنگ بی وقفه از بین رفته است و امکان امداد و درمان نیست.

این متن ترجمه‌ای بود از روایت سائد حسونه از روزهای بازداشتش توسط ارتش اسرائیل در اوایل جنگ طوفان الاقصی که برای مترجم ارسال کرده بود

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا