در غزه،هر آن ممکن است زندگیت ربوده شود-خصوصا برای بچهها-.
بر هیچ چیز کنترلی نداری! مرگ همه جا را فرا گرفته.
وحشتناک ترین بخش زندگی در غزه اینجاست که هیچ فرصتی برای بیان نظر خود نداری؛ چون اسمت قبلاً در لیست کشته شدگان توسط اشغالگران اسرائیل نوشته شده است.
بیش از ۱۰ هزار کودک فلسطینی در بیش از۱۰۰ روز بمباران اسرائیل کشته شده اند.یعنی تقریبا روزی ۱۰۰ کودک!
چقدر از مردم جهان قصههای این بچههای غزه را شنیدهاند؟
بیشترین جنبه تروماتیک این نسل کشی برای من، تجربهای است که از همزیستی با کودکان جنگزده غزه بدست آوردم.
خود من هم یک خواهر ۵ ساله و یک برادر که هنوز ۳ سالش هم نشده است، دارم.
مادرم مستاصل به من نگاه کرد، سپس گفت: «وجدان (یعنی من) میره بازار برای خرید خرت و پرت. بعیده تو بازار تنقلات و چیپسی پیدا بشه، اما بهش می گم اگر چیپسی پیدا کرد، برای شماها بگیرد.»
خواهر کوچکم بخاطر همین وعده ساده بسیار بسیار خوشحال شد.
او از اتاق خارج شد و من به مادرم گفتم: «خوب میدونی که چندان چیزی توی بازار باقی نمونده. و اینکه قطعا هم از چیپس خبری نیست!
دوباره با آن حالت درمانده به من نگاه کرد و گفت: “بجز این چی میتونم به این بچهها بگم؟”
با درد و بدبختی جنگ و بیچارگی به بازار رفتم. بعضی از چیزهایی که مادر میخواست را پیدا کردم اما بقیه را نه.
و قطعا، چیپس هم جز همانهایی بود که پیدا نشد. خواهرم وقتی دید که چیپسی در کار نیست زد زیر گریه.
تاثیر عمیق
عصر آن روز، نیروهای اشغالگر با شلیک مدام منور، شب را روز کردند! این روشناییهای ناگهانی هر لحظه یاد مرگ و رنج را بر جانهایمان فر میکرد.
چند لحظه بعد آچنان صدایی راه افتاد که زمین و دیوارها را میلرزاند؛ توپخانه اسرائیل بود!
برادر کوچکم با جیغهایی که خود وحشتافزا بود از خواب پرید. چشمانش از ترس گشاد بود؛ به طرف مادرم دوید و سرش را در آغوش مادرم فرو برد.
خواهر کوچکم در حالی که دستانش روی گوشهایش بود، به سمت من دوید. به من چسبید، بدنش می لرزید.
با صدایی خفه، زیر لب و آشکارا وحشت زده میگفت : “من می ترسم.” ”این صدا خیلی ترسناکه.”
بعد از چند دقیقه توپخانه دشمن ساکت شد. خواهر کوچکم سعی میکرد با او بازی کنم، تا شاید فراموش کند چه اتفاقاتی رخ داد. در این حین معصومانه پرسید: “آیا هواپیماهای دشمنا به ستارهها هم شلیک میکنن؟“
این سوالش قلبم را به لرزه در آورد و گفتم: «نه، نمیکنن. حالا چرا خواهرکم؟»
“چون من ستارهها رو خیلی دوس دارم و نگرانشونم. من نمیخواهم اونا هم بمیرن.»
به سینهام چسباندمش و بغلش کردم: ”منم اونا رو دوست دارم. بهت قول می دهم، هیچ اتفاقی برای اونا نمیافته و در امانن.»
به ستاره ها خیره شدم، می دانستم که حداقل حقیقت را گفتم. ستارهها خیلی دورتر از آن هستند که دست کسی بهشان برسد؛ حتی توپخانهها و بمبافکنهای پیشرفته دشمن!
ستارهها برای ما یادآور امید هستند، حتی در تاریک ترین لحظاتمان.
صبح روز بعد، گلوله باران توپخانهها دوباره شروع شد. داشتم برای برادر کوچکترم آب می ریختم که صدای گلوله باران را شنیدم.
بلافاصله بلندش کردم در آغوشش گرفتم.
“نترس، عشق من. ما همه اینجا با تو هستیم.»
او با صدایی ساده و معصومانه پاسخ داد: من از آتیش می ترسم.
منظورش از آتش همین گلوله بارانها بود. چیزی از توپخانهها و بمب و موشک نمیداند، فقط نور و صدا و انفجار میبیند، به خاطر همین همه حملات دشمن را آتش خطاب میکند.
دستش را به سمت گوشی من دراز کرد؛ چشمانش برای پیدا کردن چیزی که حواسش را پرت کند التماس می کردند. من آن را به او دادم، به این امید که بازی ها به او کمک کنند تا از وحشت فرار کند.
خواهر کوچکم هم خواست بنشیند و به موبایلم نگاه کند.
کنار هم نشستیم، صفحه گوشی را تماشا کردیم و سعی کردیم ترس را فراموش کنیم.
این زخمها برای همیشه بر روان کودکان غزه خواهد ماند. ما می دانیم که لحظه لحظه این وحشتها تأثیر عمیقی خواهد داشت.
چگونه ذهن و قلب بچههای غزه بهبود می یابد؟
من جواب این سوال را نمی دانم. من حتی نمی دانم که چگونه خودم بهبود خواهم یافت یا والدینم چگونه شفا پیدا خواهند کرد.
آیا پس از تحمل این همه ترس و مرگ، چنین شفایی اصلا ممکن است؟